دو سال گذشت از آن روزهای حادثه که هر روز <تو فکر یک سقفم> میخواندیم. کار میکردیم، بستهبندی میکردیم، میفرستادیم، گزارش مینوشتیم و میخواندیم: <تو فکر یک سقفم، یه سقف رویایی، سقفی برای ما حتی مقوایی> حتی باورمان نمیشد که در دومین سالگرد حادثه باز از سقفهای مقوایی بنویسیم.
من مینویسم مقوایی تو بخوان کانکس، اردوگاه، مهمان شهر...
دو سال پیش، همان روزها یک وبلاگ نوشته بود، تیم امداد فرانسویها برای سوار کردن سگهایشان به هواپیما یک میلیون و 300 هزار تومان از جیبشان پول دادند.
نوشته بود وقتی فرانسویها پول را دادند و از فرودگاه خارج شدند، مردم در سکوت و احترام برایشان کف زدند ... اما سقفهای بم، هنوز مقوایی است.
دو سال پیش، صبح جمعهای که زلزله آمد، درست در ساعت 5 صبح روز جهانی کودک و تلویزیون بود. اسمش مریم بود یا بیتا یا محمدرضا، شاید هم فرشته ... تمام شب را به شوق فردا که جمعه است که روز جهانی او است که قرار است تلویزیون از صبح تا شب برایش برنامههای مخصوص پخش کند که میتواند تمام فردا را با یک بالش جلوی تلویزیون لم بدهد و کارتن تماشا کند و به بهانه روز جهانیاش خودش را برای پدر و مادر لوس کند .... حتی نخوابیده بود از شوق.
اما 5 صبح بیدار شد، قرار بود برنامهها از 9 صبح شروع شود اما 5صبح بیدار شد و نشست تا همیشه، روی ویرانههایی که نمیدانست با دستهای کوچکش کجا را بکند تا مادرش را پیدا کند، کدام آجرها را کنار بزند تا پدر را ببیند ... چشمهایش را میبست تا یادش بیاید کجای این ویرانهها اتاق خواب خواهر کوچکش بود.
مریم بود یا بیتا، محمدرضا یا فرشته، هنوز زنده است. زنده است؟!
حالا سقف مقوایی نمیخواهد، کانکس و مهمان شهر نمیخواهد، قیم نمیخواهد، احتیاجی ندارد که بهزیستی هر دو ماه یک بار به قیماش نخود لوبیا بدهد تا نگهش دارد. کودک بم، امنیت میخواهد، شادی میخواهد، محبت میخواهد. محبتی که دو سال است با خاطره روز جهانی کودک مدفونش کرده.
سلام مرتضی جان واقا موندم تو متنط خیلی گیرا بود اما چه کنیم راهو چاره چیست دوست دارم ببات بیشتر آشنا بششم